سلام

امروز بعد از چندسال بدون بچه زدم از خونه بیرون . با داداشم رفتیم جمهوری کار داشت خیلی عالی بود کلی گشتم . البته دلم برای عسلکم تنگ شده بود ولی انقدر امروز حال داد که میشه یه روز دلتنگیرو تحمل کرد .

کاشکی میتونستم مثل قبل از ازدواج صبح زود برم بیرون تا بعد از ظهر خسته و کوفته برگردم خونه . خیلی دلم میخواد برم تو محیط بیرون از خونه . احساس سبکی میکنم .

فکر نکنید من آدم بی جنبه ای هستم فقط روحم احتیاج به تکاپو داره احتیاج به فضای آزاد بذای فکر کردن . این نشستن تو خونه و همش کار خونه کردن منو قانع نمیکنه اصلا فکر میکنم برای همینه افسدگی گرفتم ولی امروز خیلی حالم جا اومد الان هم با اینکه حدود دو ساعت پیاده راه رفتم اصلا خسته نیستم  .

دعا کنید بتونم برم بیرون از فضای بسته و به پروازروحم دست پیدا کنم

سخنان یک آدم دیوانه شده مثل من

 

سلام

دلم میخواد انقدر یکیو بزنم تا خودم از خستگی بیفتم . به خاطر همه کوتاه میام ولی هیچکس حاضر نیست به خاطر من یه ذره کتک بخوره آخه این چه روزگاریه بابا من که کاری ندارم فقط میخوام یکم بزنمشون مگه چی میشه کسی اذیت نمیشه که .

اگه کسی لطف کنه و بیاد من بزنمش اول از یه کله توی صورتش شروع میکنم بعد یکم میزنم تو کلش تا از حال بره و من راحت تر بزنمش شاید هم یه گاز از گردنش بگیرم تا خونش بزنه بیرون بعد هم دیگه نمیدونم ولی کلی سر حال میام و روحیم عوض میشه .

این توقع خیلی زیاده؟

خیلی دلم گرفته دوباره اوضاعم داره میپیچه به هم . خیلی خستم احتیاج به یکی دارم که کتکش بزنم

 

سلام

نمیدونم چند نفر زندگی یواشکی دارن یعنی جدا از زندگی که همه میبینن به چیزی یا کسی عشق میورزن ولی امروز یکی به من پیشنهاد کرد این جوری زندگی کنم و وقتی فکر میکنم میبینم پیشنهاد بدی نیست البته در حد استانداردهای خودم . خیلی وقته به فکر یه دوستم یه دوست که فقط براش حرف بزنم ولی کسی دورو برم نیست خب من هم رو اوردم به اینترنت و وبلاگ نویسی اینجوری چندتا دوست دارم ولی به صورت ناشناس . شاید اینجوری بهتر باشه چون به خاطر عسلکم دوست ندارم زندگیم کوچکترین مشکلی داشته باشه پس همینجوری خوبه و من هم راضیم .

 

 

سلام

نمیدونم چی بگم.اوضاع بر وفق مراده.فقط اومدم که بگم هستم.

 

هرچه زمان می گذرد کوچه ها بن بست تر می شود

نمی دونم این جمله رو شما چه تاثیری داره یا چقدر به زندگیتون شبیهه . ولی من هر شب به امید فردای قشنگتر می خوابم باز صبح که از خواب بیدار می شم می بینم فرقی نکرده تازه اگه بدتر نشده باشه . ولی من هیچ حرفی نمی زنم و به امید اون روزی که می خوام زود تر بیاد می مونم .

این متن رو ۴ سال پیش هم نوشتم.انقدر کوچه ها تنگ شده که دیگه دارم خفه میشم.

 

 سلام

چندروزه مامانم و خواهرم رفتن مسافرت تازه فهمیدم چقدر نازیمو نگه میداشتن تا من راحت باشم . تازه فهمیدم چقدر اونا به نزدیک شدن به خودم کمکم میکنن ولی باید کم کم به خودم بیام دیگه نه؟

بگذریم

عسلکم تازگی یاد گرفته برقصه انقدر با مره میرقصه که غش میکنم از خنده بعد بهم میگه مامان اینجوری نکن(منظورش اینه نخند) . خیلی شیرینه که همصحبتم یه آدمیه که هنوز هیچی از کلکهای دنیارو بلد نیست و تازه داره میفهمه مامان و بابا یعنی چی . خیلی بهم روح زندگی میبخشه و منو از فضای خودم دور میکنه و این خیلی خوشحالم میکنه .الانم رفته رو میز کامپیوترمیرقصه من هم اصلا نمیبینم چی تایپ میکنم ولی میدونم درسته  .

 

از کسانی که میان و عشق منو به دخترم میخونن ممنونم . قبلا من خیلی وبلاگ جالبتری داشتم ولی الان جز دخترم فکری ندارم که بتونم چیز دیگه ای بنویسم ولی یواش یواش میخوام کم کم فکرمو بازتر کنم تا فقط اینجا اسم عسلکم نباشه .

 

 

سلام سلامی به گرمی شومینه های خانه هایتان

امسال خیلی هوا سرد شده و من تازه دارم معنی یخ کردنو میفهمم . امیدوارم زودتر برف بیاد تا دخترمو ببرم برف بازی

 

 

 

بدون عنوان

 

سلام

کی میدونه آینده چی میشه ؟ من اصلا به سرنوشت عقیده ندارم ولی همه دورو بری هام میگن اشتباه میکنم . آخه اگه سرنوشت زندگی آدم ها رو میسازه پس عقل چیه ؟ پس انتخاب چیه ؟ خدا راه رو بوسیله سرنوشت به آدم نشون میده و آدم بوسیله عقل اونو انتخاب میکنه حالا خوب یا بد درست یا غلط اون بستگی به دید و نگرش ما آدمها داره . من اگه یکم فقط یکم به حرف کسانی که بهم میگفتن و من فکر میکردم میخوان جلومو بگیرم گوش کرده بودم و راه درست رو انتخاب کرده بودم الان بجای اینکه همش بشینم و ناله کنم و نق بزنم ، داشتم با عشقی که چندین سال بخاطرش ذهنمو بستم و آخر هم بهش نرسیدم زندگی شیرینی رو میساختم ولی خب حالا هم افسوس نبود اونو نمیخورم چون دیگه انتخاب خودمو کردم و الان هم مال یه مرد دیگه هستم که میدونم دوستم دارم مطمئنم که من و دخترم تمام زندگی اونو تشکیل میدیم ولی من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام .

اما دیگه میخوام بشم مامان و دوست دخترم و همراه همسرم . همه حسابهایی که رو اطرافم کرده بودم همش غلط از آب در اومده و فهمیدم فقط خانوادم برام عزیزن و دوستم دارن .پس بی خیال همه جز خودم . میخوام تو دوره جدید زندگیم اول خودم باشم بعد بقیه خیلی وقته خودمو یاذم رفته اما دیگه از همه خسته شدم فقط خودم دوست خودم باشم اینجوری بهتره .

 

 

اینم عکس دخترمه  

 

طلوع

 

چند وقته همش شده غروب.نمیدونم طلوع این غروب کی میرسه؟

 

خستگی

 

از همه چی خسته شدم از همه چیز دیگه نمیدونم از کجا برم تا بتونم به شاه راه برسم متاسفانه نمیتونم به هیچکس بگم چمه حتی به مامانم که از اون نزدیکتر ندارم یا خواهرم که نیمی از خودمه فقط دارم از تو کم کم میشکنم و خرد میشم ولی کسی نمیبینه . دلم همراز میخواد که ندارم دیگه با خدا هم وقت نمیکنم حرف بزنم . خدااااااااااااااااااااااااااایا همراز من کیه؟ نمیخوام حرفمو به کسی بگم که یا غصه برام بخوره یا حرفام براش بشه یه آتو  و همش بترسم که وای اینم میدونه من چمه . خیلی خستم از همه چیز فقط لبخند ها و بوسه های فرشته آسمونمه که آرومم میکنه و جلوی از بین رفتنمو میگیره .

 

وای از روزی که عسلم نباشه