سلام

اول از همه دوستان معذرت میخوام که خیلی دیر بهشون سر میزنم و ممکنه چند پست عقب بیفتم ولی با یه عسلک که حالا شده شیطونک اصلا وقت به اینترنت رسیدن ندارم .

این چند روزه انقدر سرم شلوغ بوده که دلم میخواد فرار کنم برم یه جا دو یا سه روز آروم شم بعد بیام دوباره به زندگی برگردم ولی هیچکی عسلک ( شیطونک ) رو نگه نمیداره پس بهتره بمونم چون با اون فرار کردن هیچ فرقی با موندن نداره .

بگذریم

امسال بهار هوای همیشگی خودشو نداره فقط سرما تموم شده وگرنه حال و هوای عیدیو سال جدید هنوز پیداش نیست . البته من از بچکی هم از عید خوشم نمیومد ولی بازم از امسال بهتر بود . تو این دوسال گذشته هم همون لحظه سال تحویلیا مادرم حالش بد شد یا خواهرم . به خاطر همین از لحظه سال تحویل میترسم دلم میخواد بخوام تا سال عوض بشه اونوقت بیدار شم برم خونه مامانم . امسال برای اولین بار سبزه ریختم میخوام تخم مرغ هفت سین هم بدم عسلکم خطخطی کنه . سفره هفت سین دوتا درست میکنم یکی واسه خونهبابام یکی واسه خونه خودمون . آخه بابام خونش از ما جداست نمیدمنم شاید حرفم خیلی بچگونه باشه اما خونش پیش خداست خیلی وقته خونشو جدا کرده ولی من هرچی میگذره دلم بیشتر هواشو میکنه و بهانشو میگیره ولی هیچی نمیگم چون همه میگن این همش ماتمه ولی حرف زدن از بابام برای من ماتم نیست حسرتمه سبک شدن دلمه ولی هیچکس نمیفهمه . حالا هم نمیخوام اینجا اشک و زاری راه بندازم ولی اینجا تنها جایی که حداقل میتونم اینارو بگم و کسی اشکمو نبینه با اینحال آروم شم. اولا اصلا سختم نیود که کسی با باباش حرف بزنه و من نگاهش کنم ولی حالا حتی به دختر خودم هم حسودیم میشه . البته مادر من بهترین مامان دنیاست ولی دلش دل یه زن نمیتونه طاقت یه پدر یه مرد یا یه دوست روداشته باشه برای همین حالا جای پدرم خالیه چون تازه دارم میفهمم چقدر دختر بدمن پدر تنهاست (شاید من فقط اینجوری فکر کنم و بقیه اینجوری نباشن )

این حرفا دلتنگیهای منه میدونم همه دلتنگی دارن و هیچکس حوصله دلتنگی خودشم نداره اما من جایی جز دنیای مجازی برای خالی شدن ندارم . به هر حال دوست عزیز ممنونم که متن منو خوندی و به حرفام گوش کردی .