من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
سلام
امشب اومدم با یه دنیا حرف که نمیتونم بگم.فقط خواستم بگم خیلی حرف دارم که پس فردا عقده ای نشم!
حال روحیم خیلی خوبه.ولی دل درد بدی دارم.
امشب مجبور شدم از دیوار خونه برم بالا.آخه کسی خونه نبود در هم که بسته ولی پنجرهء اتاق خودم باز بود.از دیوار اومدم تو خونه بعدشم لولا های در رو دراوردم تا برادرای نازنینم بیان تو.جالبه نه؟
تازه جالبتر اینکه بغل دستم رو دیوار یه مارمولک له شده بود.
امشب خیلی شجاعت خرج کردم.
من خیلی خوشحالم.