هرچه زمان می گذرد کوچه ها بن بست تر می شود
نمی دونم این جمله رو شما چه تاثیری داره یا چقدر به زندگیتون شبیهه . ولی من هر شب به امید فردای قشنگتر می خوابم باز صبح که از خواب بیدار می شم می بینم فرقی نکرده تازه اگه بدتر نشده باشه . ولی من هیچ حرفی نمی زنم و به امید اون روزی که می خوام زود تر بیاد می مونم .
این متن رو ۴ سال پیش هم نوشتم.انقدر کوچه ها تنگ شده که دیگه دارم خفه میشم.
سلام
چندروزه مامانم و خواهرم رفتن مسافرت تازه فهمیدم چقدر نازیمو نگه میداشتن تا من راحت باشم . تازه فهمیدم چقدر اونا به نزدیک شدن به خودم کمکم میکنن ولی باید کم کم به خودم بیام دیگه نه؟
بگذریم
عسلکم تازگی یاد گرفته برقصه انقدر با مره میرقصه که غش میکنم از خنده بعد بهم میگه مامان اینجوری نکن(منظورش اینه نخند) . خیلی شیرینه که همصحبتم یه آدمیه که هنوز هیچی از کلکهای دنیارو بلد نیست و تازه داره میفهمه مامان و بابا یعنی چی . خیلی بهم روح زندگی میبخشه و منو از فضای خودم دور میکنه و این خیلی خوشحالم میکنه .الانم رفته رو میز کامپیوترمیرقصه من هم اصلا نمیبینم چی تایپ میکنم ولی میدونم درسته .
از کسانی که میان و عشق منو به دخترم میخونن ممنونم . قبلا من خیلی وبلاگ جالبتری داشتم ولی الان جز دخترم فکری ندارم که بتونم چیز دیگه ای بنویسم ولی یواش یواش میخوام کم کم فکرمو بازتر کنم تا فقط اینجا اسم عسلکم نباشه .