از همه چی خسته شدم از همه چیز دیگه نمیدونم از کجا برم تا بتونم به شاه راه برسم متاسفانه نمیتونم به هیچکس بگم چمه حتی به مامانم که از اون نزدیکتر ندارم یا خواهرم که نیمی از خودمه فقط دارم از تو کم کم میشکنم و خرد میشم ولی کسی نمیبینه . دلم همراز میخواد که ندارم دیگه با خدا هم وقت نمیکنم حرف بزنم . خدااااااااااااااااااااااااااایا همراز من کیه؟ نمیخوام حرفمو به کسی بگم که یا غصه برام بخوره یا حرفام براش بشه یه آتو و همش بترسم که وای اینم میدونه من چمه . خیلی خستم از همه چیز فقط لبخند ها و بوسه های فرشته آسمونمه که آرومم میکنه و جلوی از بین رفتنمو میگیره .
وای از روزی که عسلم نباشه
خاله قربون عسل بره.فقط همونو بچسب.لازم نکرده بشکنی.عسل مامان خرده نمیخوادا.گفته باشم.
سلام ...
بعضی وقتا سکوت بهترین کاره! می دونم که خودت بهتر از من میدونی درد دل با این خلق روزگار عاقبت خوشی نداره! منکه خر شدم و حرفهامو به بهترین و نزدیکترین دوستام گفتم ولی اونها با استفاده از همون حرفها لهم کردن ...
به فکر عسلت باش و بیخیال چیزای دیگه ... اون یه گوهر ناب الهیه که باید خیلی مراقبش باشی ... (می دونم اینم خیلی بهتر از من میدونی!)
دلت شاد ...
منم بد از این خلق خدا کشیدم که حالا همرازی جر دل خودم ندارم . ضربه ای که من خوردم باعث تمام این دغدغه های الانمه
سلام
مطالب وبلاگت خیلی قشنگه
موفق باشی