سلام
دخترم داره بزرگ میشه و به حرف افتاده دیگه واقعا دارم شکل مادر به خودم میگیرم ولی هنوز تو خاطرات محو چهار سال پیش موندم . نمیدونم باید چی کار کنم وقتی بهم میگه مامان یه لحظه مات میمونم بعد تازه میفهمم مامان این نازنازی شیرین زبون منم که داره نگاهم میکنه !

سلام.
باز هم خدا رو باید به خاطره همین نعمت بیش از اندازه شاکر بود.!
از زندگیت لذت ببر.
هر چند که سخت باشه اما بخاطر همون کوچولوی نازنازی ارزشش رو داره.
هممون دلمون برای چهار سال و پنج سال و شش سال گذشتمون تنگ میشه. اما باید باهاش کنار بیایم که گذشته.
اون روزا گذشته و بر هم نمی گرده.
اگر هم روزای اون شکلی بخواد برگرده دیگه مطمئنا جذابیت گذشته رو نداره. چون ما بزرگ و بزرگ تر میشیم و واقعیت ها پر رنگ و پر رنگ تر میشن...
منم واقعا گاهی دلتنگ میشم...
بعضی از نوشته های قدیمی رو پیدا کردم و باهاشون به خاطراتمون که توی بعضی هاش مشترک بودیم پرتاب شدم! هم لذت بخش بود و هم عذاب آور... غذابش رو برای خودم نگه میدارم و لذتش رو دو دستی به تو میدم...
دلتنگ نباش.
فقط همین...
سلام مهناز جان
من واقعا دیگه گذشته برام فقط شده عذاب چون میدونم اگه روزای گذشته برگردن خیلی چیزاشو دیلیت میکنم تا الان تو ذهنم نباشن . نوشته های قدیمی ؟
سلام ...
داشتم توی این دنیای مجازی الکی چرخ می زدم تا رسیدم به وبلاگ دوستان قدیمی ... باورم نمی شد برگشته باشی و دوباره شروع به نوشتن کرده باشی ...
خوشحالم که دوباره می نویسی ... نمی دونم مستانه رو یادت مونده یا نه!
فرزند نعمت بزرگیه ... مخصوصا که یه دختر باشه ... دختر رحمت خداست ... از طرف من ببوسش ...
دلت شاد ...
سلام
چرخه روزگار می چرخه پس باید ما هم با اون بچرخیم
موفق باشی
یا علی