قسم به غربت روزهای انتظار ، به پریشانی چشمهای رازدار ، به همهمه ی سکوت معنادار ... که پرنده خاطراتم را در آسمان آبی تقدیر رها می کنم و دل خوش میدارم به دریای متلاطم روزگار ... و چه ساده و کودکانه احساس خوشبختی می کنم و ندا سر می دهم : " آری ، من به تماشای دور دستها خرسندم . " ----------------------------------------------- سلام مهربون ... زیبا بود ... من چشم به راهتم .... پیشم بیا ... فدای تو ... یه عاشق تنها
من قامت بلند تو را در قصیده ای با نقش قلب تو، تصویر می کنم :
در شبان غم تنهایی خویش ، عابد چشم سخنگوی توام . من در این تاریکی ، من در این تیره شب جانفرسا ، زائر ظلمت گیسوی توام . شکن گیسوی تو ، موج دریای خیال . کاش با زورق اندیشه شبی ، از شط گیسوی مواج تو ، من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم . کاش بر این شط مواج سیاه ، همه عمر سفر می کردم . وای ، باران ؛ باران ؛ شیشه پنجره را باران شست . از اهل دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ . می پرد مرغ نگاهم تا دور ، وای ، باران ، باران ، پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست ! خواب را دریابم ، که در آن دولت خاموشیهاست . من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم ، و ندایی که به من میگوید : گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است . دل من ، در دل شب ، خواب پروانه شدن می بیند . مهر در صبحدمان داس به دست آسمانها آبی ، - پر مرغان صداقت آبی ست - دیده در آینه صبح تو را می بیند . از گریبان تو صبح صادق ، می گشاید پرو بال . تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه؟ از آن پاکتری . تو بهاری ؟ نه ، بهاران از توست . از تو می گیرد وام ، هر بهار اینهمه زیبایی را . هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو !
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار! کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن ! باز کن پنجره را ! تو اگر باز کنی پنجره را ، من نشان خواهم داد ، به تو زیبایی را . بگذر از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد که در آن شوکت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش ، چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد . باز کن پنجره را من تو را خواهم برد ؛ به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش ؛ که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس . صحبت از سادگی و کودکی است . چهره ای نیست عبوس . کودک خواهر من ، امپراتوری پر وسعت خود را هر روز ، شوکتی می بخشد . کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را میخواند ! گل قاصد آیا با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟!
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات ، آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز ؛ بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز . باز کن پنجره را ! صبح دمید !
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تواند . رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تواند . در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز بر می گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد !
و چه رویاهایی ! که تبه گشت و گذشت . و چه پیوند صمیمیتها ، که به آسانی یک رشته گسست . چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید . دل من می سوزد ، که قناریها را پر بستند . که پر پاک پرستوها را بشکستند . و کبوترها را آه ، کبوترها را ... و چه امید عظیمی به عبث انجامید .
در میان من و تو فاصله هاست . گاه می اندیشم ، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری ! تو توانایی بخشش داری . دستای تو توانایی آن را دارد ؛ که مرا ، زندگانی بخشد . چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا ، سطر برجسته ای از زندگانی من هستی .
من به بی سامانی ، باد را می مانم . من به سرگردانی ، ابر را می مانم . من به آراستگی خندیدم . من ژولیده به آراستگی خندیدم . سنگ طفلی ، اما ، خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت . قصه بی سر و سامانی من ، باد با برگ درختان می گفت . باد با من می گفت : چه تهی دستی، مرد ! ابرباور می کرد.
من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم . آه می بینم ، می بینم تو به اندازه تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم
بی تو در می یابم ، چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را . کاهش جان من این شعر من است . آرزو می کردم ، که تو خواننده شعرم باشی . راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز ، باورم نیست که خواننده شعرم باشی . کاشکی شعر مرا می خواندی !
گاه می اندیشم ، خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم . شانه بالا زدنت را ، - بی قید - و تکان دادن دستت که ، - مهم نیست زیاد - و تکان دادن سر را که ، عجیب ! عاقبت مرد ؟؟؟ افسوس ! کاشکی می دیدم ! من به خود می گویم : چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها ، با تو اکنون چه فراموشیهاست .
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد ! من اگر ما نشوم ، تنهایم تو اگر ما نشوی ، خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز بر پا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم . من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر می خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد
دشتها نام تو را می گویند . کوهها شعر مرا می خوانند . کوه باید شد و ماند ، رود باید شد و رفت ، دشت باید شد و خواند . در من این جلوه اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه پرهیز - که چه ؟ در من این شعله عصیان نیاز ، در تو دمسردی پاییز - که چه ؟ حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن از مهر من و جور تو نیست . سخن از متلاشی شدن دوستی است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر
سینه ام آینه ای ست ، با غباری از غم . تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار . من چه می گویم ، آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها ؛ با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیهاست . تو مپندار که خاموشی من ، هست برهان فراموشی من . من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند .
سلام تقریبا کل بلاگت رو خوندم با تمام اشکالاتی که داشت اما باز هم به دلم نشست آخه میگن هر آنچه از دل براید بر دل نشیند دعا میکنم قلمت نه خوابه و پاینده باشی و اگه قابلمون دونستی دوست خودت بئونی ما رو آرزو مند آرزو هات الهی بشم فدات
سلام میبینم که یه بوهایی از کم آوردن و بی حوصلگی و بهانه جویی و ... میاد . هر چند که این بوها از خونه ی همسایه است و مامی من همیشه فکرهای خوش بو میکنه ؛ با این وجود ، حتی پیچیدن نسیمش هم مضره !
میدونی "دنیای" خوبم ، برای رسیدن به "تازگی" ، تنها راه ، گذر از مسیر زندگیست . به این نگاه نکن که چقدر طولانی و پر پیچ و خمه . شاید مسیر تو این گونه تقدیر شده باشه . البته انسان همواره باید به فکر میانبر و کم کردن راهش باشه ، اما همیشه کوتاه ترین و یا مطمئن ترین راه ، شاهراه نیست (!) مواظب باش در نوع انتخابت ، جر زنی نکنی ... یک روز به عزیزی گفتم که دیگران خیلی سریع در مسیر زندگی به پیش میرن و من به نسبت اونها ساکن و بی حرکتم . برگشت ، یه نگاهی بهم کرد و گفت : « به این نگاه نکن که چقدر سریع میرن ، به این نگاه کن که پلیس جاده زندگی ، چقدر نگه شون میداره و چه جرائم سنگینی رو براشون میبره ... » ( ره رو آن نیست ، گهی تند و گهی خسته رود / ره رو آنست که آهسته و پیوسته رود ) همین جمله یکی از زیباترین درس های زندگیم شد و تازه یواش یواش دارم درک میکنم که چقدر عمیق و پر محتواست . خیلی دارم فلسفی حرف میزنم ، نه !!! باور کن تقصیر من نیست ، از یوکابد یاد گرفتم ((: یا حق
سلام خانومی یادمه یه روز یکی بهم گفت پشت هر پیچ تو زندگی حتما یه خبر خوبه اما مواظب باش بی اعتنا بهش نگذری میدونم که میگی پس چرا عمل نکردم خودم !! اما گفتم شاید تو بتونی مث همیشه با دل کوچیک و قلب مهربونت این جمله رو درک کنی و پیروز بشی راستی میشه بیشتر برام بگی ؟ احساس میکنم مسایل مخصوص خانوما برات پیش اومده درسته ؟
قسم به غربت روزهای انتظار ، به پریشانی چشمهای رازدار ، به همهمه ی سکوت معنادار ... که پرنده خاطراتم را در آسمان آبی تقدیر رها می کنم و دل خوش میدارم به دریای متلاطم روزگار ... و چه ساده و کودکانه احساس خوشبختی می کنم و ندا سر می دهم :
" آری ، من به تماشای دور دستها خرسندم . "
-----------------------------------------------
سلام مهربون ... زیبا بود ... من چشم به راهتم .... پیشم بیا ... فدای تو ... یه عاشق تنها
میرسیم هممون نگران نباش.. نوبت به نوبت میرسیم به همون شاه راهی که میگی!!...پیش منم بیا...فدات
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب تو، تصویر می کنم :
در شبان غم تنهایی خویش ،
عابد چشم سخنگوی توام .
من در این تاریکی ،
من در این تیره شب جانفرسا ،
زائر ظلمت گیسوی توام .
شکن گیسوی تو ،
موج دریای خیال .
کاش با زورق اندیشه شبی ،
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .
کاش بر این شط مواج سیاه ،
همه عمر سفر می کردم .
وای ، باران ؛ باران ؛
شیشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور ،
وای ، باران ،
باران ، پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم ،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است .
دل من ، در دل شب ،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی ،
- پر مرغان صداقت آبی ست -
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق ،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه؟
از آن پاکتری .
تو بهاری ؟ نه ،
بهاران از توست .
از تو می گیرد وام ،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن !
باز کن پنجره را !
تو اگر باز کنی پنجره را ،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش ،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد .
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد ؛
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش ؛
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .
صحبت از سادگی و کودکی است .
چهره ای نیست عبوس .
کودک خواهر من ،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز ،
شوکتی می بخشد .
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟!
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات ،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز ؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز .
باز کن پنجره را !
صبح دمید !
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند .
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تواند .
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا
باز بر می گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !
و چه رویاهایی !
که تبه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیتها ،
که به آسانی یک رشته گسست .
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .
دل من می سوزد ،
که قناریها را پر بستند .
که پر پاک پرستوها را بشکستند .
و کبوترها را
آه ، کبوترها را ...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید .
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری .
دستای تو توانایی آن را دارد ؛
که مرا ، زندگانی بخشد .
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا ،
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی .
من به بی سامانی ،
باد را می مانم .
من به سرگردانی ،
ابر را می مانم .
من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
سنگ طفلی ، اما ،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
چه تهی دستی، مرد !
ابرباور می کرد.
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم .
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
بی تو در می یابم ،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را .
کاهش جان من این شعر من است .
آرزو می کردم ،
که تو خواننده شعرم باشی .
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز ،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی .
کاشکی شعر مرا می خواندی !
گاه می اندیشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم .
شانه بالا زدنت را ،
- بی قید -
و تکان دادن دستت که ،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که ،
عجیب ! عاقبت مرد ؟؟؟
افسوس ! کاشکی می دیدم !
من به خود می گویم :
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها ،
با تو اکنون چه فراموشیهاست .
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی ، خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد
دشتها نام تو را می گویند .
کوهها شعر مرا می خوانند .
کوه باید شد و ماند ،
رود باید شد و رفت ،
دشت باید شد و خواند .
در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - که چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز ،
در تو دمسردی پاییز - که چه ؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
سینه ام آینه ای ست ،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
من چه می گویم ، آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها ؛
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیهاست .
تو مپندار که خاموشی من ،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند .
زیبا بود...در پناه مهر
mostaghim,, dasteh raast bepich,, be shaah raah miresi,, nari too dareh ye vaght :))))))))
سلام
تقریبا کل بلاگت رو خوندم با تمام اشکالاتی که داشت اما باز هم به دلم نشست آخه میگن
هر آنچه از دل براید بر دل نشیند
دعا میکنم قلمت نه خوابه و پاینده باشی
و اگه قابلمون دونستی دوست خودت بئونی ما رو
آرزو مند آرزو هات
الهی بشم فدات
سلام به سراغ من اگر می آئید نرم وآهسته بیائید.
منولینک میکنی
سلام
میبینم که یه بوهایی از کم آوردن و بی حوصلگی و بهانه جویی و ... میاد . هر چند که این بوها از خونه ی همسایه است و مامی من همیشه فکرهای خوش بو میکنه ؛ با این وجود ، حتی پیچیدن نسیمش هم مضره !
میدونی "دنیای" خوبم ، برای رسیدن به "تازگی" ، تنها راه ، گذر از مسیر زندگیست . به این نگاه نکن که چقدر طولانی و پر پیچ و خمه . شاید مسیر تو این گونه تقدیر شده باشه . البته انسان همواره باید به فکر میانبر و کم کردن راهش باشه ، اما همیشه کوتاه ترین و یا مطمئن ترین راه ، شاهراه نیست (!) مواظب باش در نوع انتخابت ، جر زنی نکنی ...
یک روز به عزیزی گفتم که دیگران خیلی سریع در مسیر زندگی به پیش میرن و من به نسبت اونها ساکن و بی حرکتم . برگشت ، یه نگاهی بهم کرد و گفت : « به این نگاه نکن که چقدر سریع میرن ، به این نگاه کن که پلیس جاده زندگی ، چقدر نگه شون میداره و چه جرائم سنگینی رو براشون میبره ... » ( ره رو آن نیست ، گهی تند و گهی خسته رود / ره رو آنست که آهسته و پیوسته رود ) همین جمله یکی از زیباترین درس های زندگیم شد و تازه یواش یواش دارم درک میکنم که چقدر عمیق و پر محتواست .
خیلی دارم فلسفی حرف میزنم ، نه !!! باور کن تقصیر من نیست ، از یوکابد یاد گرفتم ((:
یا حق
سلام خانومی یادمه یه روز یکی بهم گفت پشت هر پیچ تو زندگی حتما یه خبر خوبه اما مواظب باش بی اعتنا بهش نگذری میدونم که میگی پس چرا عمل نکردم خودم !! اما گفتم شاید تو بتونی مث همیشه با دل کوچیک و قلب مهربونت این جمله رو درک کنی و پیروز بشی راستی میشه بیشتر برام بگی ؟ احساس میکنم مسایل مخصوص خانوما برات پیش اومده درسته ؟
دوست داشتن تو
به سادگی دوست داشتن غروب
رنگین کمانها و بارنهای بهاری است
چه ، همه و همه از زیبایی سرشارند.
.با سلام . منتظر حضور شما در دفتر عشق هستم.. شاد باشید. یا حق
سلام بات معرفت
اگه شاه راهو پ
*نفیسه خانوم خیلی خوبه اگر می تونی متنوع ترش بکن،ضمنا" به ما هم یه سر بزن قابل شما رو نداره وب خودتونه.*
سعید
Tatar.blogfa.com