دلتنگم بیش از ان که تا کنون بوده ام دلتنگم .

 دلتنگ هوای آزاد و نفسهای عمیق با آرامشی بی پایان ، آرامشی که دیگر حتی ذره ای از آن در وجودم نیست و نخواهد بود .

دلتنگم دلتنگ روزهایی هستم که فقط خاطرات مبهمی از آنها بجا مانده . دلتنگ دوستانی که همه مرا به عنوانی تنها گذاشتند و شاید از دوستی فقط نامش را داشتند و بس.

ذلتنگم دلتنگ شانه هایی هستم که دیگر نیست شانه هایی که اگر بود هم پشتگاهم بود و هم همصدای من. کسی که هیچکس نمیتواند برایم او باشد .

دلتنگم دلتنگ شبهایی که تا صبح من بودم و خدا زیرا فکر میکنم که دیگر این من نیستم که نفس میکشد این مادر کودکیست که حتی نمیدانم به من چه میگوید و از من چه میخواهد .

نمیدانم شاید تمام این دلتنگیهای من بیهوده و عبث است اما این را خوب میدانم که دلتنگم .